ماهانماهان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ماهان، مسیحای مادر پهلوون پدر

سفربه استانبول

دوشنبه ساعت 11شب30بهمن  دایی جون وحوریه جان ماروبه فرودگاه آدانارسوندن.پسرقشنگم شماخیلی آقاوخوش اخلاق بودی وبه پدرت کمک میکردی. عزیزم ساعت 12:30به استانبول رسیدیم نمیدونم چراتوهواپیماخیلی گریه کردی گویابادتوگوشت رفته بودطوری گریه میکردی که صدای مسافرادراومده بودبمیرم برات توهم به این زودی دلت براداییت تنگ شده؟خدامیدونه انگاراین یک ساعت یک سال شده که ازشون جداشدم .توفرودگاه نداجان دوست خوب وصبورمامان به استقبالمون اومدتا ماروبه هتل برسونه واقعاتوشهرغریب همچین دوستی نعمته.عشقم شما انگارخواب نداشتیدآخه زیادی خوش سفربودنم خوب نیست . وقتی رسیدیم هتل شما انقدرخسته بودی که خوابیدی تا 2بعدازظهر.سه بارمسئول تمیزکردن اتاق اومدتااتاق وتمیز...
6 ارديبهشت 1392

سفربه آدانا

پسرم به من میگویند دلتنگ نباش انگارکه به آب بگویندخیس نباش!چطوردلتنگ برادری نباشم که هرلحظه که حس دلتگیم را بااودرمیان میگذاشتم دقایقی بعدصدای زنگ خانه مان به صدادرمیامد؟چطوردلتنگ سه دخترون دایی عزیزت نباشم که برسربه آغوش کشیدن توباهم دعوامیکردند؟به بابامجیدعزیزگفتم که اگربرای روزعشق(ولنتاین)میخوادمنوخوشحال کنه بهترین هدیه اش دیداربرادرمه .وچه پدری داری توعشقم خوش بحالت .چون باوجودکارهای زیادی که داشت بلیط سفربه آنکارا روبرامون تهیه کردتا دوباره عشقش وبه مامانی ثابت کنه. روز5شنبه 25بهمن دقبقاروزولنتاین ساعت 5:30صبح به سمت آنکاراحرکت کردیم .دومین سفرهوایی شمابود.دقبقالحظه ای که آهنگ خوشامدگویی درسالن هواپیما بلندشدشماهم شروع به رقصیدن کردی ...
6 ارديبهشت 1392

همگام باملایک

به قول پدربزرگت« بابااصی»که تورا اینگونه خطاب میکرد:عالم من !آدم من!من هم خطابت میکنم عالم من!درشبهای احیاچه آقابودی.بامفاتیح دقایقی رامشغول بودی ،هنگام زمزمه جوشن کبیرلبخندمیزدیواطرافیان راباصورتهای پراشک به لبخندوادارمیکردی. اولین سالی بودکه به زیرسایه قرآن پناهت دادم به امیداینکه پناه اول وآخرت قرآن باشد. اولین سالی بودکه درآغوشم زیرباران اشکهایی که برای امیرمان میریختم تبرکت کردم به امیداینکه الگوی فردایت امیرت باشد.درغم ازدست دادن مولایمان همنوابادخت نازنینش زینب(س )ذره ای ازغمهایش رافریادزدم که درگوش جانت حک شودسنگینی این غم تابدانی که باید تمام اشکهایت فقط به عشق اووفرزندانش روان باشد. مادرجان گرچه خو...
22 بهمن 1391

نفس مامان میشینه

درهجدهم تیرماه 91هنگامیکه شش ماهگیت را میگذروندی توانستی بدون اینکه به کسی تکیه کنی بنشینی.پسرکم این اولین کاریست که توانستی بدون نیازبه کسی انجامش دهی. ماهان من!دعایت میکنم تکیه گاهت همیشه خداباشدوآنقدرروح بزرگی داشته باشی که تکیه گاه محکمی برای وابستگانت باشی چون پدرت که آنقدرروح بزرگوارانه ای داردکه تکیه گاهش فقط خداست ولی کوه است برای من وتو.من وتو که هنوزبه این باورنرسیدیم که تکیه گاه فقط خداست. ...
22 بهمن 1391

ماه من هرکجاباشی درقلب آسمانی

چهارم هرماه برایت کیک میگرفتم تاباسه دخترون دائی محسن بودنت راجشن بگیریم .هرلحظه ات رامیخواستم باگرفتن عکس ماندگارکنم ولی نمیشدحضم رادرعکسهاخلاصه کنم .آنقدرنگاهت میکردم تاجایی که این احساس درقلبم حک شودمثل درس سختی که میخواستم حفظش کنم ،بارهاوبارهاآرامشی که درسینه ام میفشردمت رامرورمیکردم تاملکه جانم شود. شش ماه ازبودنت کنارزهراوسماوالهه میگذشت وچه باجان ودل نوازش میشدی وبرسربغل گرفتن تودعوامیکردند.زهرای من بادرآغوش گرفتنت بامهر،حس مغرورانه وبزرگیش رابه رخ میکشید. سماعاشقانه ازتومراقبت میکردطوریکه مااورامادردوم تومیخواندیم والهه زیبای من چه زیباباعشق راسپرحسودی میکردوازکنارش میگذشت ومیگفت ماهان عشق منه مامانی بهش نگوزشته خیلی ...
22 بهمن 1391

درمیعادگاه شیرخوارگان

عزیزمادر!محرم سال پیش شمادردرونم جای داشتی ودرآنجابامارش عزای حسینی آشناشدی طوریکه باصدای سینه زنی شمانیزبیقرارمیشدی ومن وپدرت تکانهایت رامیدیدیم.امسال هستی وبااین روضه هاازقبل آشنایی.درروز5محرم سربندیاعلی اصغرت رابه سرت بستم باتفاق مامانی وخاله ساراوزهراجون  ومهدیارجان به میعادگاه عشاق شیرخواررفتیم  .شوروحال غریبی بود.تورابردستانم بلندکردم وماندگاری عشقت را بااین خاندان عهدکردیم وازمسیحای اماممان برای همه بی فرزندان شکوفه ای طلب کردیم .به امیداستجابت. ...
20 بهمن 1391

مرواریدهدیه خدادرنه ماهگی

ماهان خوبم دراواسط9ماهگی وقتی مامانی داشت به شماسوپ میدادمتوجه صدای برخورددندانهایتان باقاشق شد،وقتی ازسرکاربرگشتم باخوشحالی مژده این دومروراریدروبهم داد.خیلی خوشحال شدم .برای اینکه خوشحالیم راباهمه تقسیم کنم ودعای دیگران پشت سرت باشه آش دندونی برات پختیم به امیداینکه این مرواریدهای قشنگ فقط به هنگام لبخندت دیده شوند. ...
20 بهمن 1391