سفربه استانبول
دوشنبه ساعت 11شب30بهمن دایی جون وحوریه جان ماروبه فرودگاه آدانارسوندن.پسرقشنگم شماخیلی آقاوخوش اخلاق بودی وبه پدرت کمک میکردی. عزیزم ساعت 12:30به استانبول رسیدیم نمیدونم چراتوهواپیماخیلی گریه کردی گویابادتوگوشت رفته بودطوری گریه میکردی که صدای مسافرادراومده بودبمیرم برات توهم به این زودی دلت براداییت تنگ شده؟خدامیدونه انگاراین یک ساعت یک سال شده که ازشون جداشدم .توفرودگاه نداجان دوست خوب وصبورمامان به استقبالمون اومدتا ماروبه هتل برسونه واقعاتوشهرغریب همچین دوستی نعمته.عشقم شما انگارخواب نداشتیدآخه زیادی خوش سفربودنم خوب نیست . وقتی رسیدیم هتل شما انقدرخسته بودی که خوابیدی تا 2بعدازظهر.سه بارمسئول تمیزکردن اتاق اومدتااتاق وتمیز...
نویسنده :
مامی مریم
18:14